سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترینِ برادرانت، کسی است که تو را به باطل، خشنود سازد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 94 اردیبهشت 1 , ساعت 3:38 عصر

 

با نام و یاد خدا

 

سلام

 

 

جییییییییییییییییییییییییغ!

ای تو روحشوووووووووووووون! تو روحشوووووووون! کصافطاااااا! گریه‌آور

 

آقا امروز رفتیم برا آزمایش. بعد حتماً می دونید که آزمایش عدم اعتیاد رو یه زمونی فقط از آقایون می گرفتن، اما چند سالیه برای خانم ها هم انجام می شه.

بعد حتماً این رو هم می دونید که برای این که تقلب نشه یه نظارتی روی این آزمایش انجام می شه :||| و البته شنیده بودیم که برای خانم ها این نظارت نیست و فقط یکی پشت در دستشویی می ایسته :| اما برای آقایون کلاً می ایستن نگات می کنن :| اما خب بالاخره بازم یه کم می ترسیدم که یکی بایسته بالا سرم :|

بنده هم با این استرس که نکنه خانمی که پشت در می ایسته زیادی فضول باشه به سرویس بهداشتی نزدیک شدم :|

رفتم تو، دیدم کلاً دو تا سرویس هست که هیچ کس هم کنار درش نیست. تو دلم گفتم نکنه طرف داخل ایستاده! شوخی با ترس در رو باز کردم و دیدم ایول اینجا هم که کسی نیست، خب پس خداروشکر برای خانوما کاری ندارن! هنوز خوشحالیم شکل نگرفته بود که ناگهان چشمم به آینه ی بزرگی افتاد که به عنوان یکی از دیوارهای دستشویی قرار گرفته بود! :| و دوزاریم افتاد که بعله، این شیشه ی آینه ای یک طرفه ست و یکی اون طرف نشسته لابد داره چایی می خوره و ملت رو نظارت می کنه! :|  (طوری بود که وقتی توی جایگاه!!! قرار می گیری، آینه کنارته)

ای تو رووووووووووحتوووووووون! مامااااااااااااااااااان! گریه‌آورپوزخند گریه‌آور

 

دیگه به کمک چادر که درش نیورده بودم، در پوشیده ترین حالت ممکن (مگه می شه آخه؟! :|) گلاب به روتون نمونه گیری کردم :| و تمام مدت داشتم به خودم امیدواری می دادم که لابد طرف چشماشو درویش کرده دیگه :)))

ظرف رو گذاشتم روی سکوی کنار آینه و داشتم فکر می کردم حالا چکارش کنم؟ که بلافاصله صدای خانمی از پشت آینه اومد که بذارش این جا! اول متوجه نشدم، اما یهو دیدم یه دست از سوراخی که کنار آینه بود اومد داخل! پوزخند و این جا بود که فهمیدم طرف کاملاً حواسش بهم بوده و لحظه به لحظمو زیر نظر داشته |:))

 

باز هم در حالتی نسبتاً پوشیده(!) و سریع پاشدم اومدم بیرون.

 

 

و واقعاً برام مسئله ست که اونا هم چه شغل تهوع آوری دارنا! :|

 

 

پ.ن. این وسط یه سوتی ای هم دادم که عمراً بهتون بگم! پوزخند

ینی پای تلفن که برای خواهرم تعریف کردم، یه جوری بهم خندید و پخش زمین شد که احساس وظیفه کردم همون وقت پاشم برم تهران با کاردک از رو زمین جمعش کنم! پوزخند

 


دوشنبه 94 فروردین 31 , ساعت 10:31 عصر

 

 

یا من اسمه دوا، و ذکره شفا...

 

 

بعد از یک ماه و نیم که هی بغضم رو قورت داده بودم، امشب توی صحبت با خانم نگار (دوست پرستارمون که اومده بود بخیه های مامان رو دربیاره)، بالاخره گریه م گرفت، البته دور از چشم مامان، و هرکار کردم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم :|

 

 

یکی دو سال پیش دختر خانم نگار که تازه هم عقد کرده بود دچار همین مشکل شده بود، و خانم نگار توی سفر کربلاش اینقدر به امام حسین التماس کرده بود، تا بالاخره مشکل دخترش معجزه آسا رفع شد و شفا گرفت، انگار نه انگار که اصلاً چیزی بوده...

شاید همین باعث شد که دلم بشکنه و پیش خانم نگار دیگه نتونم خودمو کنترل کنم...

توی گریه ازش خواستم برای مامان منم دعا کنه...

 

 

 

بدترین چیزهایی که ازش می ترسیدیم در انتظارمونه و من واقعاً نمی دونم چه طور بازم صبور باشم...

 

یا امام حسین... اگه به مادرت قسمت بدم یه نگاهی بهمون میندازی؟! :"(

یا حضرت زینب، به حق پهلوی شکسته ی مادرت... :"(

همش می گم حضرت زینب هم یه دختری بود که شاهد بیماری مادرش بود... شاید تشبیه خوبی نباشه چون نه من حضرت زینب هستم و نه مامان حضرت زهرا.. اما همش بهش می گم شما حتماً متوجه هستی چی دارم می کشم... :"(

 

-------------

 

پ.ن.

خدا رو شکر اون دختر خانم جوون که از امام حسین شفا گرفته بود، بالاخره یکی دو ماه پیش با سلامتی ازدواج کرد و الآن دیگه مشکلی نداره :)

 


...

سه شنبه 94 فروردین 25 , ساعت 12:35 عصر

 

سرم داره می ترکه!


یکشنبه 94 فروردین 23 , ساعت 3:49 عصر

 

با نام و یاد خدا

 

سلام

 

 

همه که وب هاشون رو گذاشته بودن کنار، دیگه منم دستم به وب نویسی نمی رفت. حالا که مینا برگشته، منم سر ذوق اومدم دو خطی بنویسم! p:)))

باشد که بقیه نیز دوباره دست به کیبورد بشن!

 

 

1) فکر نمی کردم اگر تاریخ عقد ترانه رو یادم باشه و سالگردش رو بهش تبریک بگم اینقدددرررر تعجب کنه که از کجا یادمه! :دی Oo !

 

آقاجون خب من هم بزنم به تخته حافظه م خوبه :)))

هم مگه می شه اسفندی باشی و تاریخ ها برات مهم نباشن؟! :))

 

خدایی خیلی عجیب بود یادم باشه؟

 

 

پ.ن. ترانه مگه نگفتی نت دار شدی؟ خب پاشو بیا نت دیگهههههه!

 

 

3) خدایی بزرخ بدی ه! :|

خدایا، فقط خودت کمکم کن...

 

 

4) تا حالا اینقدر احساس خنگ بودن و بی هنر بودن و هیچی بودن(!) نکرده بودم که الآن این حس رو دارم! :|

 

 

5) عزیزدلمممممم... توروخدا زودتر خوب بشو.. به خدا دارم له می شم دیگه.. گفته بودم این تیر خلاصمه...

چقدر مظلوم تر از همیشه شدی... چقد چشمات معصوم تر از همیشه شده...

یا حضرت زهرا، به حق پهلوی شکسته ت... :"(



لیست کل یادداشت های این وبلاگ